سلام
در صفین،
نقاب زده بود،
طوری که نوجوانیش به چشم نیاید،
طوری که فقط دو چشم از او پیدا بود…
چشمهای ماه!
وقتی نفاق در شیپور آتشبس میدمید،
میگویند عباس گرم حمله بود و متوجه صدای شیپور نشد.
من میگویم اما او
اتمام جنگ را در گرماگرم حمله باور نمیکرد.
چه کسی جرات نزدیک شدن به او را داشت
که از پایان جنگ باخبرش کند؟
علی علیهالسلام تنها به مالک:
مراقب باش!
از مقابل ممکن نیست بتوانی به عباس من نزدیک شوی،
از پشت سر خودت را به او برسان و بگو به اردوگاه باز آید…
مالک تعریف میکند:
شب در بیابان تاریک راه میرفتم،
پای بر شکم ماده سگی حامله گذاشتم،
زوزهی سگ در آن بیایان،
با تمام وحشتی که ممکن بود در آن تاریکی داشته باشد،
باعث نشد حتی پلک بر هم بزنم!
امروز اما وقتی از پشت سر به عباس نزدیک میشدم،
وقتی صدایش کردم تا روی طرفم بچرخاند،
وقتی هنوز نگاهش دقیق نشده بود تا مرا بشناسد،
در نگاهش غضبی نشسته بود که تمام وجودم را به لرزه انداخت…
شمشیرش وسط میدان از دست افتاد و تا رسیدن به اردوگاه،
هنوز بدن مالک میلرزید.
لکنت زبان یادگار آن نگاه عباس بود که بر مالک ماند.
بعدتر معلوم شد که مالک از وحشت آن نگاه،
عقیم هم شده!
همین! مال هیچکس نیست!